آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

بدون عنوان

  کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم   او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم   او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم   او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم   او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند   او بازی می کند... کودکانه... می پرد ...حرف می زند...   به زباني كه كسي جز من نميفهمدش.......و طبیعت را حس می کند! خدا را می بوید!   و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!   د...
26 آذر 1393

گردش پاییزی و علمی آرتین خان

آرتین کوچولوی مامان به قول خودت که جدیدا میگی من آقای کرمی هستم و اگه طور دیگه صدات بزنمم شاکی میشی که من همون آرتین کوجولوی کرمی هستم حوصلمون سر رفته بود یهو تصمیم گرفتیم در نبود بابا جهان بریم یه گردش پاییزی و علمی بریم کلی توی پارک بازی کردیم بعد رفتیم زیر درختا با دویدن روشون صدای خش خش برگا که کلی ذوق میکردی از صداشون میگفتی مامان خش خش. کلی بازی کردیم دنبال هم برگ بازی خلاصه در آخرم جند نوع برگ جمع کردیم با رنگای مختلف با یه چسب گرفتیم اومدیم خونه تا بچسبونیشون توی دفترت که انقد دوست داشتی این کارو تا خونه پیاده اومدیم شما برگ جمع کردی نفسم.   ونمونه تیجه کار پسمل فعالمون ناگفته نمونه که کلی مامانو ...
15 آذر 1393

روزهای 33 ماهگی نفسمون

سلام عشق مامان وبابایی انقد همه چی سریع میگذره گل پسرم اصلا حواسم به اینکه 32 ماهگیتو رد کردم نبود آخه روزهایی بود همش سرمون گرم بود نیشابور بعدم دیدن بابایی و اومدن مامانی کلی بهمون خوش میگذشت به کلی یادم برفت که چطو گذشت دردونه مامان قند عسلم همه زندگی من این روزها مثل همه روزهای دیگر قشنگترین لحظات برا من و بابا جهان رقم میخوره عشق میکنیم وقتی حرف میزنی وقتی انگشت بالا میبری نصیجت میکنی مامان مراقب باش چند بار بهت گفتم من تذکر داده بودم از اینکه انقد مرد شدی موقع هر کاری ازم میخوای بهم کمک کنی مخصوصا سفره جمع کردن.وقتی با بابا جهان با دقت و  عشق بهت نگاه میکنیم شما سر پا راه میری حرف میزنی احساس غرور میکنیم به داشتن وجودت و اینکه ...
15 آذر 1393

بهانه گیرهای آرتین کوجولوبرای رفتن مامانی

سلام عشق مامان دیگه از کوجکترین فرصت نبودنت استفاده میکنم که چند کلمه ای برات بنویسم مامانی هم دیگه بعد چند روزی موندن از پیشمون رفت پسمل ناز من که کلی به مامانی عادت کرده تا حرف گرفتن بلیطو رفتن میشد حسابی شاکی میشدی تو این روزا همش با هم بازی میکردین و اگه من بیرونم میرفتم بهونمو نمیگرفتی چون حسابی با مامانی بهت خوش میگذشت انواع بازیا به قول مامانی بازیه شیرازی. دیگه با کلی خاطره دوباره از پیشمون رفت یکی از حاطرهای شیرین این بود که شبا سریال دولت مخفی در مورد جنگ ایران عراق شما لباسای عراقیا تو ذهنت بود بیرون با مامانی مسابقه دو گذاشته بودی میدویدی یهو شما که جلو بودی یهو چند تا سربازو دیدی برگشتی عقب سمت مامانی گفتی عراقیا مامانی فر...
12 آذر 1393

مسافرت 2 نفره به نیشابور

بعد یه مدت طولانی دوباره ما اومدیم پسر قشنگم من و شما تصمیم گرفتیم برای مراسم تاسوعا و عاشورا که آقاجون مراسم داره بریم نیشابور اما دوتایی چون بابای حسابی تو اداره و سر ساختمان سرش شلوغ بود البته یه تیرو دو نشون کردیم اول به همراه بابا بزرگ و مامان بزرگ به اراک برای تولد هانا رفتیم اونجا کلی با هانا مشغول بودی بازیگوشی و دعوا یا دوست طبق معمول. بعد از اونجا هم با عمه ها به تهران رفتیم بعد به همراه خاله آسی پرهام کوچولو راهی خونه مامانی و آقا جون . اونجا هم شما مریض شدی یه کوچولو و حسابی از خجالت همه دراومدی انقد که اذیت کردی فقط تونستیم تو مراسم نذری آقا جون شرکت کنیم اونم من و شما و دایی سجاد همش تو ماشین بودیم چون شما طاقت شلوغی نداش...
11 آذر 1393
1